یه افسانه بود...

ساخت وبلاگ

+سلام خوبی؟
-سلام ....
+چته؟چرا چشات خسیه؟
-چیزی نیست
+مرد که گریه نمیکنه ای بابا مثلا دیگ مرد شدیا...
-حرفات تموم شد میتونی بری.. میخوام تنها باشم
+فهمیدم!نکنه دلت دوباره واسش تنگ شده اره؟
-نه بابا گریه نمیکنم... دود سیگاره رفت تو چشام...
+چرا حرفمو پیچوندی؟پرسیدم دلت تنگ شده واسش؟
-خیلی تابلو ام؟
+اره بابا چشات داره داد میزنه...
-نه بابا خیلی وقته فراموشش کردم..!!
+پس چرا هنوز تو فکرشی؟
-داشتم از مسیر خونشون رد میشدم یه سر به خونشون زدم دیدم برق اتاقش خاموشه...یهو یاد گذشته ها افتادم خیلی دلتنگ شدم خیلی...آخ اگ بدونی دلم چجوری جیک جیک اومد واسش...
+دیدی هنوزم دوسش داری..
-دوسش دارم؟هع عشقم بود تموم زندگیم بود تنها قصه افسانه ایی زندگیم بود
+خب چرا نمیری سراغش؟
-خییییلییی دیره خیییلییییییی
+چرا دیره؟
-منو پیش همه پس زد... با یکی دیگ ازدواج کرد....
+خب پس چرا رفتی سمت خونشون... مگه شوهر نداره؟زشته
-ن اخه بهم گفت که دیگ خوشبخت نیست... من دلم به این قانع بود که خوشبخته نه اینکه بیام بدبختیشو ببینم،واس این رفتم ببینم میشه بعد چند سال اینو ببینم یا ن
+درکت میکنم.. حالا دیدیش یا نه؟
-تو درکم میکنی؟هع نه برق اتاقش خاموش بود...
+پس چجوری میخای پیداش کنی؟ن شمارشو داری نه هیچی
-انقدر اینو نمیبخشم تا خودش برگرده پیشم،میخام پیشم باشه بغلش کنم بوسش کنم خستگی این همه چشم انتظاری و از قلبم بیرون کنم...
+هیییییییی پسر دنیا خیلی کوچیکه...ولی وقتی خودت داری میگی یه افسانه بود............................
الون بوی

سایت عاشقانه الون بوی...
ما را در سایت سایت عاشقانه الون بوی دنبال می کنید

برچسب : افسانه, نویسنده : faloneboy762 بازدید : 212 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1396 ساعت: 20:55