باز دیشب, خوابت, را دیدم,
باز تمام شب را با رویای تو به صبح رساندم
شاد بودم ، می خن دیدم, آن قدر بلند می خن دیدم,
که صدای گریه های شبانه ام را نمی شنیدم
گرم بودم آن قدر گرم از وجود دستهای تو که دستهای
همیشه یخ زده ام را فراموش کرده بودم
قلبم به آرامی می تپید در کنارت آن قدر آرام که یادش نبود
هر ثانیه می سوخت ،می ایستاد و دوباره می تپید
چشمانم دیگر به گوشه ای غم بار خیره نبودند
در چشمان تو با حضورت یافت می شدند
خلاصه دیشب, دیوانه ای بودم که یادم رفته بود
تو فقط به رویایم سرک کوچکی کشیده ای ...همین...
برچسب : نویسنده : faloneboy762 بازدید : 269